وادی نگار



تحمل ندارم

 از خانه که بیرون میروی یا باید کور باشی یا رنج بکشی! فرقی نمیکند کجا زندگی کنی سر هر چارراهی یک نفر ایستاده در سرما با چشمان غمگین که خنجر در قلبت فرو کند اگر ازشان گل بخری کمی از غمش کم میشود دیشب یک زن را دیدم در سرمایی که خیابان را خلوت تر ازهمیشه کرده بود قلبم افتاد و شکست از ماشین پیاده شدم جمعش کردم از زن گل خریدم هر دو خوشحال شدیم و امیدوار دوباره سوار ماشین شدم قلبم را سر هم کردم گذاشتم سر جایش یک چارراه بعد تر یک کودک بود و چارراه بعدی دو مرد کاش میتوانستم تمام گل های دنیا را بخرم که وقتی کسی به پنجره میزند شیشه را پایین بدهی و او بهار دستش باشد به جای این گل ها که حالیشان نیست هوا چقدر سرد است و روزگار چقدر نانجیب 

امشب دوباره از آن مسیر گذشتم دوباره زن آنجا بود دوباره قلبم افتاد و شکست اما این بار جمعش نکردم همان جا ماند دو سه تا چارراه را هم رد کردم حتی برنگشتم تا به چهره‌ی پسرکی که به شیشه زد نگاهی کنم با دست اشاره کردم که نه در اعماق وجودم کسی گریه میکند زار میزند چطور توانستم بی رحم باشم؟ چطور ندارد این روزگار است هزار گل فروش بر سر هزار چارراه ایستاده اند و من نمیتوانم از همه شان گل بخرم حقیقتا آنقدر پول ندارم و حقیقتا این راهش نیست راهش چیست نمیدانم فقط میتوانم دعا کنم که زودتر گلهایشان را بفروشند به خانه هایشان روند و خانه هایشان گرم باشد و چیزی برای خوردن داشته باشند و بیمار نشوند و سرما نخورند دعا کنم که انسانها شریف باشند حق هم را نخورند حتی سر سوزنی که فقر نیاشد و دعا کنم که هوا گرم شود که گل هایی سر چارراه بفروشند که از خودشان گرما تولید کنند دعا کنم که هیچ نگاهی نا امید نباشد هیچکس غمگین نباشد دعا کنم که گلها نان بشوند 

چقدر ناتوانم 


یک پیج اینستاگرامی گفته یود که آرزوهای زمستانتان را بنویسید من هم نوشتم از همه آرزوهایم نوشتم بعد یک دفعه یادم افتاد به کتابی که از کتابخانه مدرسه گرفته بودم وقتی سوم یا دوم راهنمایی بودم اسم کتاب را یادم نیست اسم نویسنده اش را و اسم کاراکتر هایش را نیز به یاد نمی آورم فقط یادم هست که یک پرنده کوچکی بود و یک روز نشست روی شانه ی پسر جوانی بقیه هم با حسرت پسر را نگاه میکردند پسر هم از نگاه ها فرار کرد و رفت به خانه در خانه پرنده به حرف افتاد و گفت آرزوهایت را بگو تا بر آورده کنم و پسر هم گفت، مثلا یک بار گفت کار خوب میخواهم یک بار گفت با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم یک بار گفت فلان خانه را داشته باشم فلان ماشین را و . تا روزی که پسرک فکر کرد که کاملا خوش بخت است و هیچ آرزویی ندارد بعد به پرنده گفت که پرنده ی زیبای من! من حالا خوشبختم و هیچ آرزویی ندارم آیا من قانع ترین انسانی نیستم که بر شانه اش نشستی؟ و از این جهت به خودش میبالید پرنده جواب نداد فقط پرسید که دیگر هیچ آرزویی نداری؟ پسر گفت نه بعد پرنده گفت خدا نگهدار و پرید روی دیوار نشست بعد گفت راستی پسر نمیخواستی برای عمو فلانی که سالهاست روی تخت مریضی اقتاده آرزوی خوب شدن کنی؟ پسر فریاد زد پرنده برگرد و این یکی را برآورده کن اما دیگر دیر شده بود پرنده پریده بود!پرنده گفت نمیخواستی برای کودکان و ن و جنگ زده ها آرزو کنی و پسر بیشتر و بیشتر حسرت خورد و بعد پرنده پرید و رفت 

این داستان مورد علاقه ی من شد با اینکه هیچ چیز از آن به جز اصلش را یادم نیست مدام میگویم که نکند اینکه خودخواهم باعث شده فکر کنم که انسان قناعت پیشه و خوبی هستم نکند که تمام آرزوهایم برای خوش بختی خودم است و دیگران را به یاد ندارم راستش این است که پرنده خوشبختی هیچوقت روی شانه ما نمی نشیند تا آرزوهایمان را بر آورده کند اما خب همان لحظه ای که غرق در شادی هستیم غذا های رنگارنگ میخوریم و مصرف میکنیم و لباس های جور واجور میخریم باید به یاد بیاوریم که پرنده خوشبختی در آن لحظه ها روی شانه ی ما نشسته و نکند که فردا که پرید با حسرت نگاهش کنیم که ای وای اینها اصلا آرزوهای اصلی من نبود

خلاصه که همه ی آرزو ها را پاک کردم تا بتوانم همه ی واقعی آرزوهایم را پیدا کنم و بنویسم چون آنها هم آرزوی من بود اما فقط بخشی از آن 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه ابزار تعمیرات موبایل Vanessa شرکت فنی و حفاظتی ایمن گستران گل تنهایی باد ما را خاهد برد... Johnny فروشگاه فایل کده نیلوفرانه کابینت استیل صنعتی نيولند